مسعود بهنود: این مصاحبه در سال 1347 خورشیدی انجام شد.چیزی نمانده چهل ساله شود. در آن زمان بسیار با احمد و آیدا بودم و روزی گفتم می خواهم مصاحبه کنم و این حاصلش شد. خودم نداشتم چاپش کنند امابه نظرم در مجله روشنفکر چاپ شد. روزگارغریبی است... آیدای نازنین خوب خودم
از من خواسته بودید که با آیدا صحبتی بکنم و او درباره ی شاملو حرف بزند. چرا که " آیدا " در ادبیات معاصر ما تنها زنی است که بر مسندی چنین تکیه زده است. اعتراف می کنم که نتوانستم. چون مثل هر بار دیگر صمیمیت این دو- آیدا و شاملو و شاید نزدیکی من به این دو از سوال کردن و جواب شنیدن بازم داشت. از طرفی آن چه که می خواستم گفتنی نبود. هر کس آن دو را یک آن با یکدیگر نگریسته باشد، خود این حقیقت را در می یابد.
خانه شان تلفیق صمیمیت و صداقت است، خانه ای که هر گوشه اش اثری از انگشتان ظریف آیدا بر خود دارد.
در این خانه، شاملو ابرمرد شعر ِ امروز با "آیدا" زنده گی می کند؛ هوای خانه ی کوچک شان را- نه بوی گل سرخی که در گلدان است- دوستی شان، محبت شان و پاکی شان عطرآگین می کند.
بر دیوار اتاق تصویر بزرگی از احمد با چشمانی نافذ و رویی که از نشاط جوانی بی بهره نیست، به چشم می خورد و در زیر این تصویر مردی نشسته است با چهره ای شکسته و مایوس که از دستیابی اندوه، شیارهایی بر آن نقش بسته. مردی با موهای سپید، چشمانی نافذ، پیشانی بلند و در کنار او، آیدا بلند و کشیده و اثیری با موهای سیاه.
اول بار همدیگر را چگونه دیدید و چطور محبتی این چنین در دل تان لانه کرد؟
نُخست
دیرزمانی در او نگریستم
چندان که، چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او درآمده بود
و آیدا می گوید:
همسایه بودیم، دیوار به دیوار. هر روز "احمد" را می دیدم و بیشتر از آن که چشمان با نفوذش قلبم را بلرزاند، از رفتارش چیزی درمی یافتم که نامی برایش نمی یافتم... بله، دیگر خلاصه عاشق هم شدیم...
و می خندد و وقتی خنده صادقانه ای فضای اتاق را می پوشاند، احمد را می بینم که لبخند چاله های اندوه گونه اش را پوشانده.
تازیانه محبت و اثرش بر چهره ی احمد.
دیرگاهی است که می شناسم شان. به خوبی، شرح آن که چه بوده اند و چه هستند را بارها از زبان هر دو شنیده ام.
آئیش! آئیش!
احمد است که "آیدا" را می خواند. او همیشه این طور صدا می کند. "آئیش" یا "آئیشکا" بر صفحه ی اول "آیدا، درخت و خنجر و خاطره" دومین کتاب احمد که با نام "آیدا" شروع می شود، احمد نوشته است.
بله، آئیشکا!
پارسال "آیدا در آینه" و امسال "آیدا، درخت و خنجر و خاطره" . ای زنی که صبحانه ی خورشید در پیراهن توست! پیروزی عشق نصیب تو باد!
و در صفحه ای از همین کتاب پاسخ من که پرسیده بودم:
پس این طوری شد که همسایه گی ِ خانه به همسایه گی ِ دل کشید، بله؟
و قبل از این که آیدا بر حُجب اش پیروز آید و کلمه ای بگوید، شاملو اضافه می کند:
و آئیش به خانه من آمد، یعنی به خانه ای که محبت اش برای من ساخت.
سکوت مهربان اتاق را می شکنم و می گویم:
چه وقت احساس کردید که باید با هم باشید و بی هم نمی توانید...؟
آیدا:
من تصویری از محبت و عشق در ذهن نداشتم و نمی دانستم آن چه پیش آمده چیست، ولی همین قدر می دانستم وقتی در کنار او هستم، می توانم بیندیشم که چیزی به اسم "زیبایی" هم در دور و برمان وجود دارد. ما همه ی آن زیبایی ها را به خانه آوردیم و با هم قسمت کردیم و این درست زمانی بود که هر دو احتیاج به ارزشی داشتیم که به آن دست یافتیم و زبان حال من بود که احمد گفت:
برویم ای یار، ای یگانه من!
دست مرا بگیر!
سخن من نه از درد ایشان بود
خود از دردی بود
که ایشانند.
و "آیدا" ادامه می دهد که:
در همین زمان بود که می رفتیم در گوشه ای می نشستیم و هیچ نمی گفتیم. ساعت ها بود که در ثانیه ای می گذشت؛ و سکوت مان را صدای احمد می شکست که شعری زمزمه می کرد و در شعر ِ احمد بود که احساس می کردم غیر از- من و او- زنده گی جریان دارد.
در فاصله ای که پیش آمده است و هر سه در سکوت فرو رفته ایم به خاطره ای فکر می کنم:
یک روز با شاملو به خانه شان رفتیم، آیدا در خانه نبود و این تنها باری بود که من شاملو را دستپاچه و هول زده دیدم.
آییش، آییشکا!
کلماتی که از دهان احمد بر می آمد به صلابت دیوار می خورد و برمی گشت. دلم را هم به اضطراب وا می داشت.
یعنی آیدا کجاست، برویم...
کجا؟
نمی دانم...
وقتی آیدا آمد، با دست های پُر و کلید انداخت و در را باز کرد، من به احمد چشم دوختم، او روی صندلی نشسته بود و به پاشنه ی در خیره شده بود که پشت سر آیدا بسته می شد، و این تنها باری بود که من او را این قدر دست پاچه دیدم...
صدای "آیدا" بند خاطره ام را از هم می گسلد که می گوید:
چه می خورید؟
احمد زیر لب می گوید:
آب!
آب را که از دست آیدا گرفته است، چندان با ولع می نوشد که گویی نوشدارویی است.
از "آیدا" می پرسم:
وقتی احمد شعر می گوید چه وضعی پیدا می کنید، چه حالی دارید؟
جواب می دهد:
احمد هر وقت که می خواهد شعری بگوید از دو سه روز پیش پیداست، خودت می دانی که آشفته می شود و مثل آدم تب دار کلافه است تا وقتی که شعرش را بنویسد. آن وقت است که بلند می شود و شعرش را برایم می خواند، این زمان از خوشبخت ترین لحظات زنده گی ماست، چون احمد راحت می شود. مثل آدمی که کار شاقی را تمام کرده باشد، دراز می کشد و گاهی هم بلند می شویم و می رویم گردش.
و وقتی که شعر نمی گوید؟
شاملو که ساکت نشسته و به حرفهای ما گوش می دهد به میان حرف مان می پرد و می گوید:
آن وقت عوض این که من ناراحت باشم، آیدا ناراحت است...
و به عنوان مثال می خواند:
چندان که بگویم
"- امشب شعری خواهم نوشت"ر
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می رود
چنان چون سنگی
که به دریاچه ای
و بودا
که به نیروانا
احمد کم کم خسته شده است از این که می بیند من به خانه شان آمده ام، منتها مسلح به کاغذ و قلم! ناراحت است! ناچار کاغذ و قلم را کنار می گذارم و می پرسم:
حالا خارج از این حرف ها آیدا، احمد در زنده گی تو چه تاثیر مستقیمی دارد؟
آیدا سرش را پایین انداخته، دنبال کلمه می گردد. می دانستم که نمی تواند جواب این سوال را بدهد، وقتی حجم مفهوم از آن مقدار گذشت که در ظرفی نگنجد چه می توان گفت؟
احمد هم مثل این که تهییج شده است تا این جواب را بشنود به آیدا چشم دوخته است، ولی...
خب، احمد جان تو بگو
*
مثل آدم برق گرفته سر بلند می کند که:
خواهش می کنم مرا توی تنگنا نگذار. من آن چه را که باید بگویم، اگر چه به مقیاس خیلی کوچکتر در شعرهایم گفته ام.
پس بنویسم؟
احمد:
بر چهره زنده گانی من
که بر آن
هوشیار
از اندوهی جانکاه حکایت می کند
آیدا
لبخند آمرزشی است
توی زنده گی تان چیزی هم کم دارید؟ آرزویی داری؟ آیدا با لبخندی به جوابم می آید که:
کم، نه، توی خانه مان چیزی از محبت کم نداریم و همین کافی است. وقتی احمد توی خانه هست، همه چیز داریم.
آرزو؟
آرزو هم، همین که کاش می شد، همیشه خانه باشد، حالا دیگر کار خیلی خسته اش می کند. آن هم کار سنگین مجله مریضش کرده است. می بینی که لاغر شده است.
و وقتی این را می گوید، متوجه می شوم که آیدا هم مدتی است لاغر شده است و غیر از شیاری که " احمد" شیار غرورش می خواند، خطی هم از اندوه بر چهره اش پیداست.
چرا؟ چرا؟ شاعری که شاعر زنده گی اش می نامیدیم و شعرش شعر زنده گی بود، می گوید:
از فراسوی هفته ها به گوش آمد
با برف کهنه
که می رفت
از مرگ
من سخن گفتم
پی نوشت:حسین جان! این مصاحبه ی مسعود بهنود با آیدا و شاملوست که قطعا خودت هم قبلا خوندی.اما دوباره خوندنش خالی از لطف نیست...نامه هایی که گفتم هردوش توی پست قبلی هست.یکی بصورت عکس و دیگری نوشته.شاد باشی....
ساعت چهار یا چهارو نیم است . هوا دارد شیری رنگ می شود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاریهای فوق العاده ای که دارم نمی توانم بخوابم. باید (کار) کنم. کاری که متاسفانه برای خویش بختی من و تو نیست:: برای رسالت خودم هم نیست: برای انجام وظیفه هم نیست: برای هیچ چیز نیست، برای تمام کردن احمد تو است. برای آن است که دیگر�به قول خودت�چیزی از احمد برای تو باقی نگذارند.
اما...بگذار باشد.اینها هم تمام می شود. بالاخره (فردا) مال ما است.
مال من و تو با هم. مال آیدا و احمد با هم...
بالاخره خواهد آمد، آن شبهایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه ام بگذارم و به تو بگویم که چه قدر خوشبخت هستم.
چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنارم خودم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم ! اما افسوس ! همه حرفهای ما این شده است که تو به من بگویی (امروز خسته هستی ) یا (چه عجب که امروز شادی ؟) و من به تو بگویم که : (دیگر کی می توانم ببینمت ؟ ) و یا :
تو بگویی : (بهترست بروم . من که هستم به کارت نمی رسی . ) من بگویم : (دیوانه ی زنجیری حالا چند دقیقه دیگر هم بنشین !) و همین ! � همین و تمام آن حرفهای ، شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه می کشد تبدیل به همین حرفها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می اندازد :
وحشت از اینکه ، رفته رفته ، تو از این دیدارها و حرفها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمی کند تا پرو بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی .
این موقع شب (یا بهتر بگویم : سحر) ز تصور این چنین فاجعه ای به خود لزریدم . کارم را گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم :
آیدای من : این پرنده، در این قفس تنگ نمی خواند. اگر می بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است که... بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی که چه گونه در تاریک ترین شبها آفتابی ترین روزها را خواهد سرود.
به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم :
به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من .... به من بنویس که می دانی این سکوت و ابتذال زاییده ی زندگی در این زندانی است که مال ما نیست ، که خانه ی ما نیست ، که شایسته ی ما نیست . به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرنده ی عشق ما را در آن آواز خواهد خواند.
29 شهریور 1342
احمد تو
نظرات شما عزیزان: